کد مطلب:53798 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:258

علی و دومین شورای خلافت











جامعه ی عربستان آن روز را می توان به دو گروه تقسیم كرد، یكی دسته ی صحرانشین كه فعالیت آنها منحصر به تربیت حیوانات بود و از لحاظ تربیت سیاسی و اجتماعی، همواره به زد و خورد و دستبرد و یغماگری اشتغال داشتند و تا بسط حكومت اسلامی تغییری در زندگی آنها به وجود نیامده بود، ولی نظامات قبیله ای را رعایت می كردند و به آن پایبند بودند. دسته ی دیگر شهرنشینان بودند كه با حفظ رسوم قبیله ای به زراعت و تجارت و كسب و كار می پرداختند و از این راه ثروت سرشاری به دست می آوردند. اینان تابع هیچ حكومتی نبودند و فاقد نظم سیاسی بودند، افراد قبیله تحت سرپرستی رییس یا امیر قبیله همواره به دفاع از منافع خود برمی خاستند و جنگ می كردند و پس از خاتمه ی جنگ هر كسی به دنبال كار خود می رفت. در میان مردم عربستان، قریش كه در مكه اقامت داشتند به علت این كه تولیت كعبه با آنها بود و به تنظیم روابط زائرینی كه به مكه می آمدند مبادرت می كردند احترام و منزلتی خاص داشتند. اعمال و مناصب بزرگ اجتماعی بین خانواده های بزرگ قریش تقسیم شده بود، به همین جهت اینان در فنون سیاست و روابط اجتماعی و جنگ و لشكركشی تربیت خاص و از استعداد و لیاقت ویژه ای برخوردار بودند، چنانكه پس از ظهور اسلام برای حفظ موقعیت و مركزیت مكه و ضوابط تجارتی خود كوشیدند و سامان جدیدی به آن دادند و در گسترش قدرت حكومت اسلامی هم توانستند نیروی مردمی را در اختیار خود بگیرند.

[صفحه 162]

با استقرار اسلام در عربستان، روابط اجتماعی مردم دگرگون شد و نیروی فعال اقتصادی كه محدود به سرمایه داران و برده دارانی بود كه از شام و مصر كالا به مكه وارد و توزیع می كردند یا از راه رباخواری به افزایش سرمایه خود می پرداختند، تغییر شكل داد.

ارزشهای اجتماعی از نظر دینی و اخلاقی مقام والا یافت و كسی كه برای پیشرفت اسلام در جنگها شركت می كرد اهمیت خاص پیدا كرد. سپاهیگری، فرماندهی سپاه، امیری و والی گری پیشه شد و آنان كه به حكومت كردن دل بسته بودند سعی می كردند كه با جمع آوری سپاه بر طبق دستور خلیفه به میدانهای جنگ بروند.

مردم بادیه نشین كه جز حمله به كاروانها و غارت اموال و كشتن مرد و زن و بچه و افراد باتوان و بی توان، كاری نداشتند با قبول آیین محمد «ص» سرباز اسلام شدند و در میدان كارزار با دلی آكنده از عشق و ایمان به خدا نبرد می كردند، بتدریج شهرنشین شدند یا به نظامات شهری تن دادند.

صحابه و خدمتگزاران صدیق اسلام در سرزمین های مفتوحه به نمایندگی امیرالمومنین خلیفه ی وقت حكومت می كردند، سازمان سیاسی و نظامی و اجتماعی حكومت اسلام رو به تحول و تغییر بود و نیروی اسلام در هر گوشه ای از كشورهای بزرگ آن روز دست به نبرد زده و فتح و پیشرفت را به سود خود گرفته بود.

در چنین وضعی عمر در بستر خونین مرگ افتاد و دقایق آخر عمر او بسرعت می گذشت.

به نوشته ی مسعودی، عبدالله بن عمر به پدرش در هنگام مرگ گفت: «ای امیرمومنان یكی را به جانشینی خود بر امت محمد برگمار و تعیین كن»، گفت: اگر جانشین تعیین كنم، ابوبكر هم جانشین تعیین كرد و اگر نكنم، پیغمبر خدا صلی الله علیه و سلم نیز نكرد[1] «الی لئن استخلف فان رسول الله «ص» لم یستخلف و ان استخلف فان ابابكر قد استخلف- صحیح مسلم.

بی شك نظام كشور نوبنیاد اسلامی اندیشه ی عمر را سخت مشغول كرده بود و شاید فكر می كرد كه موقعیت كشور و وظیفه او ایجاب می كند كه تكلیفی را معین نماید، اگر ابوعبیده جراح و سالم آزاد شده ابی حذیفه زنده بودند او در تعیین جانشین چندان

[صفحه 163]

تردیدی به خود راه نمی داد و هرگز به تشكیل شورای خلافت وصیت نمی كرد و هیچ یك از كسانی كه در شورای خلافت عضویت یافتند ملزم نمی شدند كه برای تعیین خلیفه گرد هم جمع شوند.

عمر شش تن از عشره مبشره[2] را برای تشكیل شورای تعیین خلیفه انتخاب نمود و وصیت كرد كه جانشین او از بین آنان و توسط خود آنها انتخاب شود.

به نظر می رسد كه مساله وصیت عمر در انتخاب خلیفه یكی از مسائل حساس و دقیق تاریخ اسلام باشد و از جهتی بر شورای سقیفه برتری دارد، زیرا بعد از این شوری است كه انگیزه های جدیدی به وجود می آید و جای ارزشهای روحانی و معنوی اسلام را می گیرد و سرآغاز حوادث گوناگون در تاریخ اسلام و كشورهای مسلمان می شود. از این رو، این شورا دارای ابعاد مختلف است و نباید فقط از یك بعد یعنی از بعد تعیین امیرالمومنین جدید به جای امیرالمومنین سابق موضوع را تحلیل كرد.[3] .

عمر كه به دوراندیشی و سیاستمداری معروف است و تاریخ هم او را قبول دارد، و در جاهلیت همواره به عنوان سفیر در مبادلات پیامها و قراردادها و حل مشكلات انتخاب و نزد رجال و روسای قبایل و حكومتها اعزام می شد[4] ،بی تردید در انتخاب شورای خلافت مسائل سرپرستی جامعه، رهبری و زمامداری كشور نوبنیاد اسلامی و ارتباط این دو وظیفه با دین اسلام و توسعه و گسترش و نفوذ آن را در نظر گرفت.

عمر می دانست ده روز از خلافت ابوبكر نگذشته بود كه قبایل عرب از اسلام برگشتند[5] او می ترسید كه تاریخ تكرار شود و عرب در جوش و خروش و عواطف خودخواهی دوره ی جاهلیت دست به خودكامگی بزند و اساس كشور اسلام را درهم بریزد و اگر این بار چنین شود و هر یك از فرماندهان لشكر دست به كارهایی بزنند كه از انگیزه ای نفسانی و مادی سرچشمه گرفته باشد و یا به نام دین و رضای خدا از گذرگاههای فكری و روانی دینی عبور كنند و مردم را به خاك و خون كشند و ساخت

[صفحه 164]

اسلام را كه كارش صلاح و سلامت روح است نادیده بگیرند دیگر چیزی به نام كشور و امت اسلام باقی نمی ماند. از این رو تن به وصیت داد و مدعیان خلافت را گرد هم آورد و آنچنان وصیت كرد كه آنها ملزم باشند یكی از بین خود انتخاب نمایند. او می دانست كه دو طایفه در مقابل یكدیگرند یكی بنی هاشم و دیگری بنی امیه، كه خلیفه از بین آنان انتخاب خواهد شد، لذا درباره ی هر یك از داوطلبان آن دو طایفه سخنی گفت.

درباره ی علی بن ابیطالب اظهار كرد كه اگر علی حریص به خلافت نبود من خلافت را به او واگذار می كردم، چون می دانم كه وی می تواند امور مردم را اداره كند و كارگزاری نماید.

در اینجا، این پرسش مطرح می شود كه آیا این كلام در ترویج علی «ع» بوده یا این كه عمر می خواسته است بگوید كه از نظر روانشناسی به روحیات و خلقیات افرادی كه برای خلافت در نظر گرفتم واقفم، مع ذلك مصالح اجتماعی را در این می بینم كه این 6 نفر كه مدعیان خلافت هستند گرد هم جمع شوند و با یك نفر توافق كنند تا شكافی بین مسلمانان ایجاد نگردد.

عمر كه می دانست ابوبكر در هنگام وصیت خود گفته بود كه اگر از عمر چشم می پوشیدم از وصیت درباره ی عثمان خودداری نمی كردم، آیا می خواست با تشكیل شورایی كه نتیجه آن به نفع عثمان تمام شود از انتخاب مستقیم وی خودداری كند و غیر مستقیم عثمان را به خلافت برساند یا این كه خواسته بود مردم را در سر یك دوراهی آزاد بگذارد و بگوید:

اگر طرفدار حق و عدل هستید و دنبال برتری تقوی از جنبه های مادی و اقتصادی می باشید، علی را انتخاب كنید كه بسیار شایسته است مردم را به راه حق می برد و هدایت می كند. اگر خواستید كه سخن از حق و مجازات نباشد و آرایش دنیا را پیشه سازید به عثمان رو آورید كه نرم طبیعت است. اما عمر می دانست كه تحقق این منظور هم آسان نیست چون طلحه مردی ناآرام است و از مدتها پیش در فكر خلافت بود و به زمینه سازی می پرداخت و او به وصیت ابوبكر اعتراض داشت و به خلیفه ی اول در مورد وصیتش سخت انتقاد كرد، عمر از نظریات سایر اعضای شورای خلافت تا حدودی باخبر بود از این رو كار جانشینی را به عهده ی مدعیان خلافت گذاشت و به آنها مهلت داد چنانچه ظرف سه روز با یكدیگر توافق نكنند و در نتیجه كشور اسلامی را دچار بی نظمی و اختلاف

[صفحه 165]

نمایند محمد بن مسلمه ماموریت دارد با پنجاه نفر سربازان تحت ابوالجمعی خود این شش نفر را گردن بزند.

عمر فردای روزی كه وصیت كرده بود بار دیگر اعضای شورا را در كنار بستر خود فراخواند، ما نمی دانیم عمر از ساعتی كه وصیت كرده بود، تا زمانی كه بار دیگر اعضای شورا را دعوت كرد در چه اندیشه بود- آیا عمر سفارش پیامبر را به یاد آورده بود و می خواست تاكید كند كه خلافت باید در خاندان نبوت باشد یا این كه فكر می كرد اگر بین اعضای شورا اختلاف شود و آنها از مدینه خارج گردند و به مراكز نفوذ خود بروند و دولتهای كوچك تشكیل بدهند و با یكدیگر به زد و خورد بپردازند، آن وقت است كه دولت پهناور اسلامی تجزیه می گردد و مسلمانان دچار اختلاف و زد و خورد داخلی خواهند شد.

عمر در لحظات آخر زندگی خویش با نگرانی به سر می برد و با اندیشه های خود مشغول بود كه اعضای شورای خلافت در كنار بستر او جمع شدند. عمر به آنها گفت كه «من به خوبی اندیشیدم و دیدم بی شك خلافت از میان شما كه سران و بزرگان مردم هستید بیرون نخواهد بود، من از مردم نگرانی ندارم، آنچه نگرانی دارم از شماست. می ترسم میان شما اختلاف افتد كه در نتیجه موجب اختلاف مردم گردد. او در بستر مرگ از این موضوع نگران بود كه این سران قوم با یكدیگر اتفاق نكنند، احساسات قومی و سنتهای موروثی سبب خواهد شد كه پراكندگی در میان امت اسلام به وجودآید و كشور نوپای اسلام تجزیه گردد. بدین جهت بود كه اعضای شورای خلافت را به اتحاد و اتفاق دعوت كرد و صلاح امت را به آنها گوشزد نمود.

نگرانی عمر آنچنان بود كه فكر می كرد اگر عبدالله بن عمر در شورا حضور داشته باشد، مردم با دیدن عبدالله به یاد عمر می افتند و به احترام او كه تازه سر به زیر خاك فروبرده است، در اجرای وصیتش پایمردی می نمایند. از این رو بود كه برای حسن اجرای وصیت خویش، فرزند خود را مامور كرد تا در جلسات شورا بدون داشتن حق رای و اظهار نظر شركت كند و بر كار شورا نظارت نماید و در صورت لزوم نظر مشورتی خود را اعلام دارد.

در بررسی تركیب شورا، به ظاهر چنین نتیجه گرفته می شود، طلحه و زبیر كه از شورای سقیفه ناراضی بودند و به خانه فاطمه» روانه شدند،به خلافت علی تن دهند

[صفحه 166]

و او را انتخاب كنند و در این صورت یك رای كافی بود كه علی اكثریت را به دست آورد اما می بینیم كه چنین نشد.

طلحه پسرعموی ابوبكر پا در شورایی می گذارد كه صلاحیت او برای خلافت به تصویب خلیفه دوم رسیده است. درست است كه زبیر پسرعمه رسول خدا «ص» می باشد و مادرش صفیه دختر عبدالمطلب است و احتمال دارد توصیه ی دایی خود عباس بن عبدالمطلب را، كه پیر هم شده است بپذیرد، اما به گفته فرزند خطاب او مردی است بددنده و فتنه جو و برای مشتی جو بطحاء را زیر و زبر می كند.

سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف از قبیله زهره اند و نسبتشان به بنی امیه می رسد و هر دو با یكدیگر خویشاوندند و عبدالرحمن هم داماد عثمان بن عفان است.[6] .

در شورایی كه عبدالرحمن بن عوف صاحب رای ممتاز است، اگر داوطلبان خلافت هر یك سه رای داشته باشند، خلافت میان كسانی خواهد بود كه عبدالرحمن با آنهاست و نباید تردید داشت كه شكست علی قطعی نباشد، به همین جهت بود كه عباس بن عبدالمطلب از علی خواست كه از شركت در این شورا خودداری كند و كار خلافت را به عهده ی بقیه بگذارد و به او گفت كه من می دانم آنچه بر تو ناگوار است آن خواهد شد.

علی فرمود: «ای عمو، من نمی خواهم كه اعضای شورا در مقابل من یك صدا شوند و انتقام جویی كنند بهتر آن می دانم، و سیاست عمومی و اجتماعی اقتضا دارد كه در شورا شركت كنم اگرچه می دانم كه تصمیمات این شورا به ضرر من خواهد بود.

باید دانست كه ما در قرن پانزدهم هجری زندگی می كنیم نمی توانیم وقایعی كه در سال 23 هجری اتفاق افتاده است به طور دقیق بررسی و تحلیل كنیم چونكه آنچه ما در دست داریم مداركی است كه سالها بعد از وقایع تاریخی به رشته ی تحریر در آمده است.

بی شك دومین شورای خلافت، سرنوشت حكومت اسلام را در دست گرفت، و تصمیمات این شورا آنچنان است كه می توان گفت كه تمام وقایع و حوادثی كه بعدها پدید آمد، بویژه زمامداری بنی امیه و بنی عباس نتیجه ی این تصمیمات بود.

در مساله جانشینی عمر، میزان آمادگی افكار عمومی برای زمامداری افرادی كه در شورا شركت داشتند روشن نیست و متشكل شدن نیروی مردمی به نفع یكی از اعضای

[صفحه 167]

شورا به طوری كه تمام اعضای شورا را بتواند تحت تاثیر خود قرار دهد به چشم نمی خورد.

نمی دانیم از مهاجران و انصار كه حضرت فاطمه «س» از آنها دعوت كرده بود كه به یاری علی برخیزند و آنها پاسخ گفته بودند كه ما با ابوبكر بیعت كردیم و دیگر نمی توانیم از آن برگردیم، امروز كه عمر به جهان دیگر رفته است منتظرند كه خلافت همچنان در خانه دیگری جای گیرد و اظهار تاسف نمایند. یا برای حق علی و سفارش فاطمه «س» استوار می مانند و گام در راه علی می گذارند.

آیا آنهایی كه دلایل علی را در مسجد پیامبر در حضور گروه مهاجر و سران انصار شنیده بودند و گفتند ای فرزند ابیطالب، اگر ما قبل از بیعت با ابوبكر به آنچه تو گفتی واقف بودیم هرگز با ابوبكر بیعت نمی كردیم امروز برای خلافت علی قیام می كنند یا این كه كار را به جریان عادی خود می گذارند.

آنچه به نظر می رسد آن است كه مردم خود موافق بودند كه خلیفه وسیله ی شورا معین شود نه این كه خودشان به طور مستقیم، شخصی را انتخاب و حمایت كنند، شاید نیروی متشكلی هم وجود نداشته بود كه اختلافات و پراكندگی آرا را از بین ببرد و باور آن است كه تنها نیرویی كه وجود داشت همان نیرویی بود كه ابتكار عمل را در اجرای وصیت خلیفه ی دوم در دست داشت.

بنی امیه از مدتها پیش در مقام ایجاد پایگاه مردمی در بین مردم و روسای قبایل صحرانشین بودند و در این راه كوششها كردند و تا حدودی هم موفق شدند كه زمینه ای بین قبایل صحرانشین به نفع خود فراهم كنند و بتوانند در مواقع لزوم از حمایت آنها برخوردار شوند.

شاید دستهایی در كار بود كه آتش كینه علی را كه در دلهای بسیاری از مردم وجود داشت شعله ور سازند، علی در میدانهای جنگ برای دین خدا شمشیر زد و كفر را از پای درآورد، فرزندان كشته شدگان در میدانهای جنگ اگر چه مسلمان شده بودند ولی كینه و خشم خود را از علی دور نكردند و آنان همواره در جهت مخالف علی، ائتلاف و همكاری می كردند، در این زمان هم نمی توان قبول كرد كه بیكار نشسته بودند، چنانكه می بینیم وقتی كه عبدالرحمن بن عوف از روسای قبایل كه به مدینه آمده بودند در

[صفحه 168]

خصوص خلیفه نظرخواهی می كند شاید اكثریت به نفع عثمان[7] وابسته به بنی امیه نظر می دهند.

در این میان روحیات و نظریات دو قبیله خزرج و اوس و تمایل آنها از افراد معین بررسی نشد ولی تردیدی نیست كه توسعه ی كشور اسلامی در دوران حكومت خلیفه دوم موجب شد كه انصار مسئولیتها و مقاماتی را به عهده گیرند و مهاجران هم در شرایط مساعدی به سر برند، بدین جهت نمی توان گفت كه آنها از اجرای وصیت خلیفه دوم ناراضی بودند. مهمتر از همه، قدرت و هیبت عمر بر دلها بود كه همه را در مرز خود قرار داد تا جایی كه بزرگان قوم در مجلس او با صدای بلند صحبت نمی كردند، قدرت عمر شهرهای دور و نزدیك را فراگرفت و تازیانه ی عدالتش بر دورترین نقاط كشور اسلامی حكومت می كرد.

عمر با زهد و بركناری از لذات دنیا و عدالتی كه پیشه ساخته بود همه را تحت جاذبه خود قرار داد. مولف مروج الذهب در احوال او می نویسد «وی متواضع بود و لباس خشن می پوشید، در كار خدا سختگیر بود و عمال وی از دور و نزدیك از اعمال و رفتار و اخلاقش پیروی می كردند و همانند وی بودند، او جبه ای پشمین به تن می كرد كه با چرم وصله شده بود و عباچه می پوشید و با مقامی كه داشت مشك به دوش می كشید و بر شتر سوار می شد و نشیمنگاه وی بر شتر از برگ خرما درست شده بود، عمالش نیز چنین بودند در صورتی كه خداوند ولایت ها را برای شان گشوده بود و اموال فراوان به آنها داده بود[8] به همین جهت بود كه پس از فوتش قدرتی كه بتواند برخلاف وصیت او عمل كند یا بدون در نظر گرفتن نظریات اعضای شورا از فرد معینی خواه عضو شورا باشد یا خارج از اعضای شورا باشد حمایت كند به چشم نخورده است و همه به نتیجه آرای شورا نظر داشتند. با این كه طلحه در حیات عمر محرمانه برای خلافت خویش تلاش می كرد تا پس از درگذشت طبیعی یا غیرطبیعی عمر بتواند زمامدار شود و در این خصوص هم افرادی را با خود همراه كرده بود، مع الوصف نتوانست در مقابل نظر شورا مقاومت كند.

عمر در حیات خود از كوششهای پنهانی طلحه پرده برداشت و روزی به منبر رفت و به مردم هشدار داد كه اگر مردی بدون مشورت با مسلمانان با كسی بیعت كند هر دو نفر

[صفحه 169]

بی درنگ باید كشته شوند. بنابراین مردم فكر می كردند كه عمر بهترین روش را برای انتخاب خلیفه در نظر گرفته است.

خلیفه ی دوم فكر می كرد كه این شش نفر خواسته ی مسلمانان می باشند و هرگاه كه یك نفر از بین آنها انتخاب شود، دیگران مجبور خواهند بود كه خلافت او را گردن نهند در نتیجه خلیفه همه آرای امت را در دست دارد.

نكته قابل دقت آن است كه:

چرا عمر رای ممتاز را به فرزند عوف داد و به علی بن ابیطالب نداد و اگر او چنین نمی كرد و علی رای ممتاز داشت ولی سه رای در اختیار نمی داشت آیا اكثریت آرا مناط اعتبار قرار می گرفت با رای ممتاز علی.

آیا با شركت نداشتن طلحه در جلسات شورا، عثمان با اكثریت آرای عده ی حاضر در جلسه ی شورا به خلافت انتخاب شد یا با رای ممتاز عبدالرحمن به خلافت رسید.

آیا عبدالرحمن با داشتن رای ممتاز توانست اختیارات لازم را از شورا بگیرد یا تنها راه حل انتخاب خلیفه، دادن اختیارات به عبدالرحمن بود.

به هر صورت، وصیت عمر آن بود كه بیان گردید و شاید با توجه به اوضاع و احوال مدینه و قریش بود كه عباس عموی پیامبر صلاح نمی دانست علی در شورای خلافت شركت كند و شاید عباس معتقد بود كه بنی هاشم مردان كاری و كارآمدی ندارند تا بتوانند افكار عمومی را به نفع علی تجهیز نمایند. چه این كه می بینیم عباس هم عمل كارسازی انجام نداد.

آیا از گفتار عمر كه در پاسخ مغیره بن شعبه اظهار كرده بود، اگر خلافت خیر و شری داشت از خاندان عدی كافی است كه فقط عمر از آن بهره مند شود و جوابگو باشد این طور فهمیده می شود كه در یك خانواده فقط برای یك مرتبه باید نیروی اداره كننده جامعه «خلافت» متمركز شود و نبوت بنی هاشم را كفایت می كند و نباید مقام دیگری با آن جمع شود، اگر چنین بود چرا علی را به عضویت شورای خلافت منصوب كرد ؟

آیا از زمان خلافت ابوبكر تا زمان مرگ خلیفه دوم، برای علی زمینه ی مردمی فراهم نشده بود كه اكثریت قریب به اتفاق مردم یك صدا خلافت علی را خواستار شوند ؟

قریش بعد از رحلت رسول خدا كینه توزی و حسد خود را نسبت به خاندان بنی هاشم به بالاترین درجه رسانیده بودند، به نظر می رسید كه آنان دشمنی خود را همچنان حفظ

[صفحه 170]

كردند و حاضر نشدند كه میراث فرستاده ی خدا را به خانه اش بازگردانند. به همین جهت باید گفت كه مخالفت قریش سبب شد كه علی در شورای دوم خلافت توفیقی به دست نیاورد.

اما در تحلیل مسائل شورای خلافت دوم از جمله شركت علی در شورای مزبور باید قبول كنیم كه سیاست امیرالمومنین علی «ع» در شورای خلافت، خود سیاست آگاه ، روشن و مدبرانه ای بود كه علی اتخاذ كرد و ثابت نمود، آن كه گفته بود كه «قریش كراهت داشت كه نبوت و خلافت در یك خاندان جمع شود»[9] خودش علی را برای خلافت معرفی كرد و شاید بدین وسیله از او ترویج نمود. اگر علی در شورای خلافت شركت نمی كرد، بسیار احتمال می رفت كه مخالفین فراوانی را برای خود فراهم كند. از جمله عكس العمل همه جانبه و چند بعدی قریش علیه علی بود و قریش به بهانه این كه علی زعامت و حیات سیاسی را حق قریش نمی داند، می توانستند او را در محاصره سیاسی و اجتماعی قرار دهند و آن دسته از توده مردم را كه از علی كینه به دل داشتند و به دنبال انتقام شرعی از او بودند به سوی خواسته های قلبی شان به راه اندازند كه برای خاندان بنی هاشم بسیار هولناك و شكست آور بود. بنابراین شركت علی در شورای خلافت با پیش بینی نتیجه ی شورا خود سیاست مدبرانه ای بود كه علی اعمال نمود.

آنان كه می گویند حضرت نمی بایست در این شورا شركت فرمایند، نتوانستند ضرورت زمان را ادراك كنند و حضرت این ضرورت را تشخیص داد، بخصوص آن كه عبدالرحمن بن عوف در مورد انتخاب خلیفه از سران قبایل و گروه های مختلف مردم استعلام كرده و نظر خواسته بود و همین اقدام باعث شد كه علی به عنوان كاندیدای خلافت در اذهان مردم جای گیرد كه به طور یقین در آرای عمومی بعد از عثمان موثر بوده است.

[صفحه 171]


صفحه 162، 163، 164، 165، 166، 167، 168، 169، 170، 171.








    1. علی «ع» بنابر اصل و صایت و لیاقت و وراثت خلیفه ی بلافصل و بر حق پیامبر «ص» است و پیامبر در غدیرخم در میان انبوه مردم این را به وضوح اعلام كرد و از مردم برای علی به بیعت گرفت.
    2. به نوشته مورخان سنی: علی «ع»، ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبیر، سعدوقاص، سعید بن زید، ابوعبیده جراح، عبدالرحمن بن عوف، عشره مبشره بودند- مقدمه ابن خلدون ص 414.
    3. خلافت و امامت با یكدیگر متفاوت است و ما در این بحث وارد وجوه افتراق آنها نمی شویم.
    4. عمر در دوران جاهلیت سفرهایی به شام و عراق نموده و با ملوك عرب و عجم فراوان ملاقات كرده است و به كرات سفارت قریش را عهده دار بود- مروج الذهب ص 1:687 تاریخ سیاسی اسلام 1:240.
    5. مروج الذهب ص 656 ج 1.
    6. خواهرزاده عثمان، همسر عبدالرحمن بن عوف است و بنا به تحقیق فیض الاسلام، عبدالرحمن شوهر خواهر مادری عثمان می باشد. نهج البلاغه ص 41.
    7. عثمان بن عفان بن ابی العاص بن عبد شمس بن امیه بن عبد مناف از طایفه بنی امیه بود.
    8. مروج الذهب ص 1:662.
    9. گفتار عمر به ابن عباس.